مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

بدون عنوان

پسر گلم روز به روز داری بزرگ تر میشی ها یه چند روزیه البته به کمک مامان بزرگهای خوبت دارم از پوشک میگیرمت خیلی کار سختیه کلی مطللعه کردم از خاله ملیحه هم کتاب گرفتم یه چندتایی هم خودم داشتم خوندم دیروز جایزه برات یه بن بن بن خریدم تا مثلاً تشویق بشی و جیشت رو بگی که کاش نخریده بودم چون از همون دیروز یه دو سه باری تو پوشکت یا به قول خودت پوخکت جیش کردی آخه پسر خودت هم یه کم همراهی کن (البته از حق نگذریم واقعاً آقایی کردی و کلی همراهی کردی ) تا همینجا هم از همکاری صمیمانه ات تشکر میکنم   ...
30 خرداد 1390

بدون عنوان

پسر گلم میخوام از تولدت و ورودت به این دنیا برات تعریف کنم: عزیز دلم خیلی وقت بود که مامان و بابا دلشون یه نی نی خوشگل میخواست )البته پیش خودت باشه مامانی از اول هم دلش یه آقا پیسر میخواست ) یه مدتی بود مامانی حالش اصلاً خوب نبود یه روز یواشکی رفت پیش یه دکتر و آزمایش داد وقتی برگشت خونه دل تو دلش نبود تا جواب آزمایش بگیره بعد از چند ساعتی مامانی زنگ زد به آزمایشگاه و وقتی خانمه گفت جواب مثبته تلفن تو دست مامانی موند زری مامانت از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه اول زنگ زد به بابایی دلش نمی خواست هیچ کس غیر خودش و بابایی از وجودت خبر داشته باشه بعد هم که تلفن رو قطع کرد شروع کرد به بلند بلند گریه کردن وشکر خدارو کردن آخه خداکم نعمتی به م...
30 خرداد 1390

مسافرت یک شبه

پسر گلم پنج شنبه هفته ای که گذشت مامان و بابا رو برده بود باغ دایی سعید تو هشتگرد دایی اصغر و زن دایی و دختر دایی بابایی با همسرش اونجا بودن پسر گل مامان هم من و بابایی و مامان ثریا و بابا ناصرش رو برده بود اونجا . اولش قرار بود شب رو برگردیم ولی اینقدر هوا خوب بود که در راه برگشت پشیمون شدیم و برگشتیم و نی نی مامان شب رو توی چادر کنار مامان و مامان ثریا و خاله مریم خوابید عمه سارا لوس نیومده بود وگرنه به آقا پسر خیلی بیشتر خوش میگذشت (آخه عمه جونش امتحان داشت و مونده بود خونه تا با خیال راحت از دست مهدیار خان درس بخونه تازشم عمو حمید هم رفته بود اعتکاف و عمه جونیش حسابی دلتنگ بود ) باغ دایی جون یه استخر بزرگ داشت که مامانی همش نگران بو...
29 خرداد 1390

بابایی روزت مبارک

بابای خوبم سلام ، میخوام برای همه ی زحماتی که برای من و مامانی میکشی ازت تشکر کنم بابایی دیشب که سفت بغلم کردی و از روی دوست داشتن کلی اذیتم کردی من جدی گرفتم کلی زدمت منو ببخش بابایی هزار تا دوستت دارم بابای ششگلم(خوشگلم) این گل مال شماست روزت مبارک ...
24 خرداد 1390

بدون عنوان

نی نی مامان جدبداً شعر یه توپ دارم قلی قلی رو خیلی بامزه میخونه : یه توپ دارم گیل گیلیه ؟، سرخ و آبیهههه؟، میزنم پایین کجا میره،من این توپو نداشتم، مشگامو خوب نوشتم ، بابام عیدی توپ داد، گیل گیلی بوووووود. تازه شعر آقا پلیسه رو هم وقتی میگی بخون میگه : آقا پلیسه .... ( یه مکث میکنه و میگه مامان آقا پلیسه ماشین داره ؟) شعر بع بعی رو هم میخونه بچه م : بع بعی میگه بع بع دمبه نداری ،نه نه ، پس چرا بع بع میگی ...
23 خرداد 1390

مسافرت شمال نی نی خان

آقا نی نی ما تو تعطیلی های این هفته زری مامان و میثم بابا رو برده بود شمال به همراه دوست های بابایی (عمو محسن و عمو مجتبی و خاله ها ) خیلی به همه خوش گذشت نی نی مامان ماشین سوار شد اسب سواری کرد  و هر جا میرفتیم میگفت مامان اوجامرم(کجا میریم) آله ملیم میاد ( خاله ملیحه هم میاد) نی نی خان کلی هم افتخار داد با همه عکس گرفت مثل همیشه با مردانگی و ادبش مامان و بابا رو سر بلند کرد  ...
21 خرداد 1390

اولین پست

این اولین پست وبلاگه که مامانی برات می نویسه ، عزیزم می دونم یه کم دیر شرو کردم ولی سعی می کنم زیاد برات بنویسم مدتیه مامانی میره سرکار یا به قول شما ایداره اولش خیلی بهت سخت گذشت مامانو ببخش ولی به جاش یه پسر بزرگ و مستقل شدی مگه نه ؟ مامانی وقتی میاد خونه سعی میکنه جبران کنه ولی شاید بازم به اندازه کافی نتونه بازم ببخشش . ...
21 خرداد 1390

بدون عنوان

دیشب به درخواست آقا پسر رفتیم شهربازی (پارک ارم) به همراه عمو محسن دوست بابا وقتی بابایی به آقا پسر گفت که میخواهیم با عمو محسن ب شهر بازی بریم پسر گفت مجتبی هم میاد عمو مجتبی داداش عمو محسنه و آقا مهدیار شیطون اینو خوب میدونه آقاپسر کلی بازی کرد هلی کوپتر ، تاپ، ماشین . آخر سر هم به پدر گفت که میخواد سرسره بازی کنه  و آبشار سوار شد.دیگه آخرش از خستگی چشم های پسر باز نمی شد و دیگه گیر به هیچ بازی ای نداد
11 خرداد 1390
1